نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آذر 1390برچسب:, توسط |

 

بسمه تعالی

دوست مسیحی من ،‌به چه قیمتی؟



کودک بیچاره به زور جلوی خودش را گرفته بود تا گریه‌اش نگیرد. با ناراحتی و غمی سنگین مرتب این جمله را تکرار می‌کرد. مادر که باورش نمی‌شد با شگفتی تمام به چشمان پسرک خردسالش خیره شده بود.
مادر: ببینم تو امروز توی مهد کودک چه کار کردی؟ چی شده؟
کودک: مامان … من محمد را دوست ندارم!
مادر: محمد دیگه کیه؟
کودک: پیامبر ما مسلمان‌ها.
مادر که تازه متوجه شده بود منظور این کودک بی‌نوا از محمد ، همان پیامبر عزیز اسلام است‌،‌ به صورت خود زد و گفت: خدا مرگم دهد. بگو ببینم چرا این حرف را می‌زنی؟
کودک: برای این که به من شکلات نمی‌دهد!
مادر با تعجب: تو پیامبر اسلام را مگر دیده‌ای که بهت شکلات نداده است؟
کودک: نه ولی امروز خانم مربی ما گفت که روح محمد به مدرسه ما می‌آید. مسیح هم می‌آید. آن وقت شما ببینید که کدامشان شما را بیشتر دوست دارند.
خانم مربی از بچه‌ها خواست چشم‌هاشان را ببندند و سرهایشان را روی میز بگذارند… بچه‌ها هم همین کار را کردند.. بعد گفت الان محمد می‌آید و آن وقت ببینید برای کدام‌یک از شما هدیه می‌آورد! یه کم که گذشت گفت چشم‌هایتان را باز کنید.. ولی ما وقتی که چشم‌هایمان را باز کردیم او هیچ چیزی برایمان نیاورده بود…


بعد دوباره گفت چشم‌هایتان را ببندید. الان مسیح می‌خواهد بیاید. بعد از این که مسیح آمد ما چشم‌هایمان را بازکردیم. مسیح برای همه مسیحی‌ها یک شکلات روی میز گذاشته بود …
و کودک بیچاره دیگر نتوانست تحمل کند و زد زیر گریه….......

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 9 آذر 1390برچسب:, توسط |

 حوصله ات که سر می رود 

                 با دلـــــــــــــم بازی نکن

                         من در بی حوصلگی هایم

                                              با تو زندگی کرده ام



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.