نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, توسط |

درد تنهایی کشیدن ...


مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی‌ روی کاغذِ سفید ...


شاهکاری میسازد...
... 
به نامِ دیوانگی...!


و من این شاهکارِ را ...


به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خریده ام ...


"تــــــــــــو" هر چه میخواهی‌ مرا بخوان ...


دیوانه ...


خود خواه ...


بی‌ احساس ...


نمیــــــــفروشــــــــــم...!!!


با تو شوری در جان 

  بی تو جانی ویران 

 

 

  از این زخم پنهان میمیرم  

نامت در من باران 

 

 

یادت در دل طوفان 

با تو ، امشب پایان می گیرم….

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, توسط |

چند وقتیست هر چه می گردم . . .


هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم .


نگاهم اما . . .


گاهی حرف می زند ،


گاهی فریاد می کشد .


و من همیشه به دنبال کسی می گردم . . .


که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید . .
.


 

وقتــ‗__‗ــی گیــ‗__‗ــج میشــ‗__‗ــدم بـه کلــ‗__‗ــمات

 

پنــ‗__‗ــاه میبــ‗__‗ــردم 

 

 

 

 


امــ‗__‗ــان از امــ‗__‗ــروز کــ‗__‗ــه کلمــ‗__‗ــات خودشــ‗__‗ــان

 

هم گیــ‗_‗ــج شــ‗__‗ــده اند...

 

 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, توسط |

مقصرخودماییم...


 عشق رابه کسانی ارزانی میکنیم که اززندگی جزآب وعلف روزانه نه میفهمند و نه میخواهند...

دلتـنـگـــــے ...

عـيـن آتـــــش زيــر خاکســـــتـر اســـت

گـاهـے ...

فـکـــــر ميکـنے تـمـــــام شـــــده

امـــــا يــک دفـعـــــه ...

تـمــام وجـــــودت را به آتــــــش مےکشــــــد ..!

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, توسط |

 

 هـمـیـטּ حــســِ نـبـودنـتــ ، گـمــ شـدنـتــ ، غـرقــ شـدنـتــ


یـآدگـآرے تـمـآمــ لـحـظـه هـآے بـودنـتــ ،


بـرآی بــه جـنـوטּ کـشـیدنـمــ کـآفـیسـتــ ...

هرگاه از شدت تنهایی ،به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند

خنجر خیانتی را که در پشتم فرو رفته

در می آورم ، می بوسمش

اندکی نمک به رویش میپاشم

دوباره بر سرجایش می گذارم

از قول من به آن لعنتی بگویید

" خیالش تخت " ...

من دیوانه هنوز ، به خنجرش هم وفادارم

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 شهريور 1391برچسب:, توسط |

  تـــــو 
با هر سیب کرم خورده ای 
وسوسه می شوی 


تــــو 
از بهشت قلب مـن 
رانده شده ای ...


 در بهشت ماندن ، لایــق هر کس نیست ....

دیر گاهیست که تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام


وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام


دگر آیینه ز من بی خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام


من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام


کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 شهريور 1391برچسب:, توسط |

تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام
.
 دردِ یک اتفاق که شاید با اتقا قِ تـو
.
دردش متفاوت باشد ویرانم می کند
.
من از دست رفته ام ، شکسته ام
.
می فهمی ؟
.
به انتهایِ بودنم رسیده ام ؛
.
اما اشک نمی ریزم
.
پنهان شده ام پشتِ لبخنـدی که درد می کند .......

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, توسط |

 
دلـــــم براے تــو کــه نه,


ولـ ــے َبرای روزهــا ی باهمـــ بودنمـان تَنـگـــ شده


براے تــو که نه ،


ولے برای "مواظِـ ـب خودت باش" شنیدن تَنـگــ شده


براے تـــو که نه ،


ولے برای نگاهـ ـے که تا پیچ سَرکوچه تعقیبم میکرد تَنـگــ شده


براے تـــو که نه ،


ولے برای دلے که نگرانم میشد تَنـگــ شده


راستش ! براے اینها که نه . . . .


برای خودت .....دلَم خیــلے تَنـگــ شده

نوشته شده در تاريخ جمعه 7 شهريور 1391برچسب:, توسط ونداد |

حکایـــــتــــــــ من

حکایت ماهی ِ تُــنگ شکسته ایست

که روی زمین دل دل می زند.....

و  حکایـــــتــــــــ تو 

حکایت پسرک شیطان توپ بدستی

که نفس های ماهی را شماره میکند .....

او رفت دقیقا بطوری که انتظارش را داشتم

بی صدا، نامنصفانه، غم انگیز

لیک من هنوز زنده ام

بهر عاشق او بودن

حتی اگر این عشق به قیمت همین زندگی تمام شود

ابــراز احســاســات زیــاد از حــد

احســاس بــعضی هــا را

بـــی حــس مــیکند … !

 

 

ایـــن لحظه هــا 

 

 

تنــــم یــه آغــوش گرم می خواهــــد 

 

با طـــعم عشــق

 

نه هوس

این لحظــه ها 

  لبــانم رطوبــت لبــهایی را می خواهـــد با طعم محبت نه شهوت

 

این لحظــه ها

گیسوانـــم نوازش دستی را می خواهــد با طعم ناز نه نیـــاز

 

این لحظـــه ها

تنی می خواهم که روحــــم را ارضـــا کند نه جســـمم را


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.