نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

با تو خواهم گفت بر من چه خواهد گذشت ای رفیق که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا نوبت من چو رسید رخصت یک دم دیگر چو نبود مهربانی آمد دفتر بودن در بین شما را آورد نام من را خط زد وبه من گفت که باید بروم من به او گفتم :کار هایی دارم نا تمامند هنوز او به آرامی گفت:فرصتی دیگر نیست وبه لبخندی گفت:وقت تمام است و رفت بالا هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است. وقت تمام است عزیز برگه ات را تو بده منتظر باش تا خوانده شود نمره ات را تو بگیر من به تو گفتم مادرم را تو ببین نگران است هنوز تاب دوری مرا او ندارد هرگز خواهرم نام مرا می گوید پدرم اشک به چشمش دارد نیمی از شربت دیروز درون شیشه است شاید آن شربت فردا ویا قرص جدید معجزاتی بکنند حال من خوب شود بگذریم از همه این ها راستی یادم رفت من گمان میکردم نوبت من به چنین سرعت وزودی نرسد.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

من کوه شده ام و دیگر به هیچکس نمی رسم ... تو آدم باش ! پا از قدم مردم این شهر گرفتند رأی و نفس و حق همه با قهر گرفتند بردند از این خاک مصیبت زده نعمت این خاک کهن، بوم سراسر غم و محنت از هیبت تاریخی اش آوار بجا ماند یک باغ پر از آفت و بیمار بجا ماند از طایفه آرش و سهراب و سیاوش صد مادر غمگین و عزادار بجا ماند از مملکت فلسفه و شعر و شریعت جهل و غضب و نفرت و انکار بجا ماند دادیم شعار وطنی و نشنیدند آواز هر آزاده که بر دار بجا ماند از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست انگار که این قوم غضب هموطنم نیست افسوس تبر خانه ای جز بیشه ندارد از جنس درخت است ولی ریشه ندارد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

با اين بليط سمت قطار سريع شب مي خواهم از خودم بروم من كليشه است دارم به قصد مركز ديوار مي دوم صد قرص خواب و خلسه و مردن كليشه است راننده ي قطار برو سمت آب ها اين ريل ها براي رسيدن كليشه است من را بكُش رفيق اگر عاشق مني شليك بر شقيقه ي دشمن كليشه است من عاشقم براي همين مي روم به مرگ گيرم كه دوست دارمت اصلا كليشه است دارد دوباره عقربه هي گير مي دهد ديرت شده ، نباش كه بودن كليشه است ! در حنجره هاي ما صدا را بفشار صوت و سخن و حرف و هجا را بفشار تاريكي از اين قشنگ تر مي خواهي؟ اي مرگ بيا گلوي ما را بفشار __________________

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

              بنویسیم از مرگ که مرگ آغز زیباییست یا پایان زیبایی ؟

   بنویسیم از مرگ و نترسیم از

                                   مرگ که مرگ

در همین نزدیکیست پشت

              دیوار رهایی پشت آن لحظه زیبا پشت آن خداحافظی کوچک ما

 زنده مانده و می کشد انتظار تا بگیریم دستش را آرام آرام

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

چرا از مرگ می ترسید؟ چرا زین خواب آرام شیرین روی گردانید؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟ میپندارید بوم نا امیدی باز ، به بام خاطر من می کند پرواز ، میپندارید جام جانم از اندوه لبریز است. مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد؟ مگر افیون افسون کار نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟ مگر این می پرستی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟ مگر دنبال آرامش نمی گردید؟ چرا از مرگ می ترسید؟ کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید؟ می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند اگر درمان اندوهند ، خماری جانگزا دارند. نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند ! چرا از مرگ می ترسید؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟ بهشت جاودان آنجاست. جهان آنجا و جان آنجاست گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست ! سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست. همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست. نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ، نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ، زمان در خواب بی فرجام ، خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند ! سر از بالین اندوه گران خویش بردارید در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست در این دوران که هرجا " هر که را زر در ترازو ، زور در بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند درین غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگیزند. سر از بالین اندوه گران خویش بردارید همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟ چرا زین خواب آرام شیرین روی گردانید؟ چرا از مرگ می ترسید؟

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نمی دانم مرگ به سراغ من آید چه خواهد شد ؟ نمی دانم... می خواهم بدانم بع از من داستان چگونه خواهد شد آن سوار می آید؟ خاک من به چه آغشته خواهد شد ؟ خوب بودم یا بد ... چه می گویند... خوب می دانم که کرمها روی من شهر بازی می سازند قطار ها از اندامم در حرکتند ... نمی دانم آن دو نفر می آیند بپرسند ؟ کاش چایی هم بیاورند و چند سیگار نمی دانم از فلسفه چیزی میدانند یا سئوال های تکراری می پرسند ؟ من هم سئوال هایی بسیار دارم چرا آمدم ؟ چرا رفتم ؟ جوابم دهید .. سئوالهایتان را از برم پاسخ آنها را میدانید از غیب ... بیهوده مپرسید جوابم دهید ... نمی دانم چه خواهد شد ؟ جواب می دهند یا فقط می پرسند ؟ می خواهم با آنها بازی کنم واژه ها را جمع کرده ام نمی دانم کافیست یا که کم است ؟ لحظه به لحظه مرگ مرا در آغوششش گرفت اما کسی نیامد... نه سواری نه آن دو نفر هر شب میمیرم صبح زنده می شوم صبحانه می خورم باز میمیرم نهار می خورم با مرگ قدم می زنم تا شام معنای مرگ چیست ؟ اگر در خاک رفتن است فقط من عادتی دیرینه دارم لحظه به لحظه در خاک بوده ام نمی دانم چه خواهد شد ؟ مرگ : م:رمردن ر:رها شدن گ: ...... نمی دانم...... چه خواهد شد ؟؟؟

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خودمحورند... ولی آنان را ببخش... اگر مهربان باشی، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند... ولی مهربان باش... اگر شریف و درستکار باشی،فریبت می دهند... ولی شریف و درستکار باش... نیکیهای امروزت را فراموش میکنند... ولی نیکوکار باش... بهترینهای خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچگاه کافی نباشد، و در نهایت می بینی که هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم... "دکتر علی شریعتی"

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 شهريور 1390برچسب:, توسط ونداد |

 لباسها در آب كوتاه ميشوند و برنج ها دراز. در درازاي زندگي لباس باش و در پهناي آن، برنج. واگر عمق اين پند را نفهميدي, بدان كه تنها نيستي !

.  .  .

اگر ميخواهي در زندگي خوشبخت باشي ، هرگز به بدبختي کسي نخند . . .

.  .  .

بيشتر آدم ها زماني نا اميد ميشوند که چيزي به موفقيتشون نمونده . . .

.  .  .

صفحه قبل 1 صفحه بعد


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.