نوشته شده در تاريخ جمعه 8 دی 1391برچسب:فریدون , مشیری , آخرین جرعه , جرعه , جام , شعر عاشقانه, توسط ونداد |

نه به ابر .نه به اب.نه به برگ. نه به این ابی ارام بلند

نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام

نه به این خلوت خاموش کبوترها

من به این جمله نمی اندیشم!

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم  می بینم!

من به این جمله می اندیشم!

به تو می اندیشم!

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم!

همه وقت همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!

تو بدان این را   تنها تو بدان

تو بیا . تو بمان با من تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!

من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند!

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ی ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من تنها تو بمان !

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست .

اخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش......

(فریدون مشیری)


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.