نوشته شده در تاريخ جمعه 9 آذر 1390برچسب:, توسط |

 حوصله ات که سر می رود 

                 با دلـــــــــــــم بازی نکن

                         من در بی حوصلگی هایم

                                              با تو زندگی کرده ام


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, توسط |



اين منم تنهاي دنيا

عمر من يک غروب پاييزيست

ديدن اوج فراز برگها از شاخه هاي بي کسي

ديدن فرياد برگها در زير پاي عابران خسته و تنها

ديدن آن ماهي کوچک که در تنگ سکوت خود شنا ميکرد

ديدن اشکهاي آسمان بي کران

ديدن جاده اي بي انتها

بلبلم کنج قفس کز کرده بود ،بلبلک ديگر نميخواند

دستهاي خسته ام داشت از سوزه خزان زندگي مي لرزيد

تيغ مرگ بر روي رگهايم قدم ميزد قطره هاي زندگي از رگانم جاري

قدمهايش گرم بود ، جاي پايش مي سوخت

سوزشه شيرينيست ، سوزش آزادي

شب زيباي بود حس خوبي داشتم ، همه با من بودند

بي کسي مينواخت ،

تنهاي مي رقصيد ،

منم آوازه خوشه مرگ را زم زمه ميکردم

چشمه اشکهايم همچنان مي جوشيد

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط |

خدایا!

دلم می خواهد شبیه بی کسی ترین آدمهای روی زمین باشم

شبیه آدمهایی که جز تو یاوری ندارند

از عظمت مهربانیت در حیرتم...

چگونه به من محبت میکنی ...

در حالی که در سرزمین وجودم فصل سرد شیطانی حاکم است.

خدایا!

سجده میکنم در برابرت که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری کمکم کن تا این مهربانی هایت را درک کنم


نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط |

      کــــــاش ميشــــد

      عشق را تفسير کرد

  خوابه چشمان تو را تعبير کرد

       کـــــاش ميشـــد

      همچون گلها ساده بود

   سادگی را با تو عالمگير کرد

        کـــاش ميشــد

       در خراب آباد دل

   خانه احساس را تعمير کرد

         کــاش ميشـد

      در حريم سينه ها

  عشق را با وسعتش تکثير کرد


نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط |

تک دختری که چشم تو را دوست داشت مرد

          در آبی نگاه تو معنا نداشت مرد

در انتظار پنجره ها را شکسته بود

          از اين همه دروغ و ريا شکسته بود

در يک غروب سرد زمستان به خواب رفت

          از لحظه ها جدا شد تا آفتاب رفت

باور نمی کنم که به اين سادگی گذشت

         از کوچه های خالی مردانگی گذشت

ديدی تمام قصه های ما اشتباه بود

           شش دفتر کنار اتاقم سياه بود

ديگر فريب دست قضا را نمی خورم

           گندم به پشت گرمی حوا نمی خورم

فردا کنار خاطره ها بيگانه می شوم

           در پيچ و تاب جاده ها ديوانه می شوم

در پيچ خوابها بی تو بی تاب مانده ام

           از گرمی نگاه تو شب تاب مانده ام

روزی که بی حضور تو آغاز می کنم

           در کوچه های خاطره پرواز می کنم

اشکی که از زلا لی عشقم چکيده است

           از چشمای پاک تو بهتر نديده است

تقدير من هميشه شکيبايی وفاست

           او از ترانه تنهاي ام جداست

مردی که من بر سر راهش نشسته ام

           بيگانه ای که از تب عشقش شکسته ام

ديگر کنار آينه ها پيدا نمی شود

           رويا که بی حضور تو زيبا نمی شود


نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط |

آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد

آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود

برای هميشه خشکيد

آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد


آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند

آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد

آن زمان من مرده ام وشب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين...

ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی وتنهايی پوسيدند

واز ميان رفتند و آن لحظه من تنها يک چيز دارم


و آن خداوند يکتاست...

که بيشتر از هميشه به او نزديک شده

اما آنگاه مطمئن باش که برای ترک کردن تو ونبودن تو در کنارم افسوس میخورم باوجود اینکه بانبودتو خداوند را در کنار خود احساس می کنم

احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه ميگيرد کوچهايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت از رويای زيبای دنيا نگفت از سبزی دست های پر محبتت هيچ نگفت کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود نميدانم چرا؟

کوچه ای که ميان من و تو بود زيبابودولی به زیبایی مرگ نبود...


نوشته شده در تاريخ جمعه 20 آبان 1390برچسب:, توسط |

 زخم ها تو را زنده نگه ميدارند. همان ها هم تو را مي كشند. درست مثل قصه ها كه تو را مي خوابانند. همان ها هم خواب را از چشمان تو مي ربايند. درست مثل تو كه من را از تنهايي در مي اورد و من را تنها تر مي كند... مثل بودن ... 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, توسط |

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند... (تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.) مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد... (تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.) اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد... (تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.) پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم... (تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.) راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم. (تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.) راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.
(تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن!!!) 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, توسط ونداد |

 

یک

پنجره برای دیدن



یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن



یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی



در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد



و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ



یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را



از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم



سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد



و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا



خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد



یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت



*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*



*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*



*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*



*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*



*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*



*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*



*ـــــــــــــــــــــــــــــ*



*ــــــــــــــــ*



*ــــــ*



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, توسط ونداد |

 

این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !

این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟

چه زیباست لحظه ای که من به

سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !

چه زیباست لحظه ای که سر نوشت

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!

چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....

و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !

آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟

 سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟

 


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.