از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است .
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .
از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم ربائی هست که قلب را به سوی خود می کشد .
از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .
از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .
از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .
از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .
از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد
گلت خشک شد ولی هرگز نمرده / زمان بوی تو رو از خونه برده
دلم خوش بود میآیی یه شب تو خوابم / ولی چند ماهه که خوابم نبرده
دو نگاهی که کردمت همه عمر ، نرود تا قیامت از یادم
نگاه اولین که دل بردی ، نگاه اخرین که جان دادم
من بیزارم از این روزهای بی تو
بیا
بیا برگردیم به همان پنجره ی روشن بی پرده
که با نبض پروانه ها آشناست
و گلهای باغچه اش را
هیچ پاییزی خواب نمی کند
دلم سخت تنگ است!
حوالی هر گل سرخ
پنجره ای رو به عطر تــــو باز است
که دلم را به هوایت
بارانی از پروانه می گیرد ...
هر حرف عاشقانه ای ، هر زمزمه ای ، هر شعری ، هر عکسی و هر ترانه ای
بهانه ای ست که باز
به خاطراتت روی بیاورم !!
و بغضی غمگین از نداشتنت ...
سیگارش را میگذارد زیر لبش میگوید
آتیش داری!؟
جواب میدم
توی جیبم که نه!
ولی در دلم دارم...!
به کارت می آید....!؟
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
.........
استعداد عجیبی در شکستن داری....
قلب...
غرور...
پیمان...
استعداد عجیبی در نشستن دارم....
به پای تو...
به امید تو...
در انتظار تو....
موج
تو در چشم من همچو کوهی
خروشنده و سرکش و نا شکیبا
که هر لحظه ات می کشاند بسویی
نسیم هزار اروزی فریبا
تو موجی
تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشان رنگین افقهای فردا
نگاه مه الوده دیدگانت
نو دایم بخود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دایم ز خود می گریزی
چه می شد خدایا
چه می شد اگر ساحلی دور بودم
شبی با دو بازوی بگشوده ی خود
ترا می ربودم : ترا می ربودم
دوست مسیحی من ،به چه قیمتی؟
کودک بیچاره به زور جلوی خودش را گرفته بود تا گریهاش نگیرد. با ناراحتی و غمی سنگین مرتب این جمله را تکرار میکرد. مادر که باورش نمیشد با شگفتی تمام به چشمان پسرک خردسالش خیره شده بود.
مادر: ببینم تو امروز توی مهد کودک چه کار کردی؟ چی شده؟
کودک: مامان … من محمد را دوست ندارم!
مادر: محمد دیگه کیه؟
کودک: پیامبر ما مسلمانها.
مادر که تازه متوجه شده بود منظور این کودک بینوا از محمد ، همان پیامبر عزیز اسلام است، به صورت خود زد و گفت: خدا مرگم دهد. بگو ببینم چرا این حرف را میزنی؟
کودک: برای این که به من شکلات نمیدهد!
مادر با تعجب: تو پیامبر اسلام را مگر دیدهای که بهت شکلات نداده است؟
کودک: نه ولی امروز خانم مربی ما گفت که روح محمد به مدرسه ما میآید. مسیح هم میآید. آن وقت شما ببینید که کدامشان شما را بیشتر دوست دارند.
خانم مربی از بچهها خواست چشمهاشان را ببندند و سرهایشان را روی میز بگذارند… بچهها هم همین کار را کردند.. بعد گفت الان محمد میآید و آن وقت ببینید برای کدامیک از شما هدیه میآورد! یه کم که گذشت گفت چشمهایتان را باز کنید.. ولی ما وقتی که چشمهایمان را باز کردیم او هیچ چیزی برایمان نیاورده بود…
بعد دوباره گفت چشمهایتان را ببندید. الان مسیح میخواهد بیاید. بعد از این که مسیح آمد ما چشمهایمان را بازکردیم. مسیح برای همه مسیحیها یک شکلات روی میز گذاشته بود …
و کودک بیچاره دیگر نتوانست تحمل کند و زد زیر گریه….......
ادامه مطلب...