* زخـــــــــم احساس *
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, توسط |

چه سرد و دردناک است این تاریکی جثه ای ستبر و خوابگهی به این باریکی نه شور و صداییست در این نزدیکی پر قویم چه شد، خاک و نمناکی نه امید به دیدن صبح بود در من این چه رختیست که پوشیده ام بر تن یعنی دگر بیدار نمی شوم ز خواب دریغ از نور شمعی و شبتاب پس چرا آشنایی برم نمی آید پس چرا صدایی مرا نمی خواند چرا نمی شود این سنگ باز شود تنم ز دستان مادرم ناز شود چگونه باز گردم به خانواده خویش چقدر خون بها دهم تا شبم شود شب پیش چرا چشمان دلربایم را بستند چرا دوستانم به سوگ بنشستند چرا مرا ز گور در نمی آرید من که خود پشیمانم چرا بی گناهییم را نمی خوانید مرا در دل خاک کاری نباشد چرا اینجا به من بوی یاری نباشد تن این مرا که خاک نمی باید من که زنده ام چرا دستانم توان نمی یابد چرا نفس را دریغ کرده اید ز من مگر مرده ام که کرده اید مرا به تن کفن نگویید مرده ام که خدا هم باور نمی کند مگر می شود مادرم مرا به خاک رها کند چرا ناتوانم بایستم به پاهایم کجا دفن کردید آرزوهایم خدایا رهایم بکن زین قفس فقط قدر و میزان یک دم نفس مرا تاب این رعب وحشت مباد نبردم بزرگی و مهرت ز یاد چو بیدار گشتم زین خواب سخت تب مرگ از حال و جانم برفت خدایا که شکرت همش خواب بود دل تیره قبر و شب روشن از نور مهتاب بود خدایا رهایم مکن بر خودم هیچ دم مینداز از من بی خبر چشم هم مگر من به تن روح و جان دوختم که با اذن خود اندرش آتش افروختم که گر این جهان همچو زندان شود خدایش برش چون نگهبان شود اگر باشدت تا گریزی ز بند بلاشک اسیری به دست نگهبان ز رحمانیش چشم بر هم مبند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.