* زخـــــــــم احساس *
نوشته شده در تاريخ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط |

آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد

آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود

برای هميشه خشکيد

آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد


آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند

آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد

آن زمان من مرده ام وشب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين...

ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی وتنهايی پوسيدند

واز ميان رفتند و آن لحظه من تنها يک چيز دارم


و آن خداوند يکتاست...

که بيشتر از هميشه به او نزديک شده

اما آنگاه مطمئن باش که برای ترک کردن تو ونبودن تو در کنارم افسوس میخورم باوجود اینکه بانبودتو خداوند را در کنار خود احساس می کنم

احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه ميگيرد کوچهايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت از رويای زيبای دنيا نگفت از سبزی دست های پر محبتت هيچ نگفت کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود نميدانم چرا؟

کوچه ای که ميان من و تو بود زيبابودولی به زیبایی مرگ نبود...




نظرات شما عزیزان:

محبوبه
ساعت17:24---22 آبان 1390


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.