* زخـــــــــم احساس *
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:, توسط |

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. 

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

 ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

 چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

   ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

 همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

 نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

 خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

  اصالت به ميان ابر ها رفت.

 هوس به مرکز زمين راه افتاد.

 دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

 طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

 حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

  آرام آرام همه قايم شده بودند و 

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

  اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

  تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

  ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

   ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

  همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

 بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

  ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

 ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

 صدای ناله ای بلند شد.

 عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

 شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

  ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

 حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

  همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

   و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

  نظرت چیه؟

 



نظرات شما عزیزان:

erika
ساعت12:05---9 شهريور 1390
با تبادل لینک موافقی خبرم کن مرسی

تنها
ساعت11:54---9 شهريور 1390
به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند دلم تنگ است .



بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند



شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها



دلم تنگ است.



بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه



در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال



دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها



بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی



که می ترسم ترا خورشید پندارند



و می ترسم که چشم از خواب بردارند



نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را



نمی خواهم بداند هیچ کس ما را



و نیلوفر که سر بر می کشد از آب



پرستوها که با پرواز و با آواز



و ماهیها که با آن رقص غوغایی



نمی خواهم بفهمانند بیدارند.



بیا ای مهربان با من !



بیا ای یاد مهتابی !




پاسخ:ممنون که به ما سرزدی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.