* زخـــــــــم احساس *
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, توسط |

اتومبيل مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعويض لاستيك آن بپردازد. هنگامي كه آن مرد سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره‌هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حيران مانده بود كه چكار كند. او تصميم گرفت كه ماشينش را همانجا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود. در اين حين، يكي از ديوانه‌ها كه از پشت نرده‌هاي حياط تيمارستان، نظاره‌گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با 3 مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي! آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد، ولي بعد كه با خودش فكر كرد، ديد راست مي گويد و بهتر است همين كار را بكند. پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست. هنگامي كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت: "خيلي فكر جالب و هوشمندانه‌اي داشتي، پس چرا تو را توي تيمارستان انداختنت؟" ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه‌ام، ولي احمق كه نيستم!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.