من کوه شده ام و دیگر به هیچکس نمی رسم ... تو آدم باش ! پا از قدم مردم این شهر گرفتند رأی و نفس و حق همه با قهر گرفتند بردند از این خاک مصیبت زده نعمت این خاک کهن، بوم سراسر غم و محنت از هیبت تاریخی اش آوار بجا ماند یک باغ پر از آفت و بیمار بجا ماند از طایفه آرش و سهراب و سیاوش صد مادر غمگین و عزادار بجا ماند از مملکت فلسفه و شعر و شریعت جهل و غضب و نفرت و انکار بجا ماند دادیم شعار وطنی و نشنیدند آواز هر آزاده که بر دار بجا ماند از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست انگار که این قوم غضب هموطنم نیست افسوس تبر خانه ای جز بیشه ندارد از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
نظرات شما عزیزان: